loading...

A girl from the Middle East

Have you ever been stuck in a cage?

بازدید : 681
يکشنبه 3 خرداد 1399 زمان : 8:22

«دستم را دراز می‌کنم، دستگیره در دنیا را می‌چسبم تا آن را بگشایم و بروم، اما اندکی دیگر در آستانه درخشان درنگ می‌کنم. چشمانم، گوش‌هایم و درونم بریدن از سنگ‌ها و سبزه‌های دنیا را دشوار می‌یابند. انسان می‌تواند به خود بگوید که در عین خوشنودی و عافیت است، می‌تواند بگوید نیازِ دیگری ندارد، وظیفه اش را به انجام برده و آماده‌ی رفتن است؛ اما دل از رفتن سر باز می‌زند و همچنان که سنگ‌ها و سبزه‌ها را چنگ زده است التماس می‌کند: «اندکی بمان.»

جدالم همه این است تا قلبم را تسلا دهم و راضی اش کنم تا آری را آزادانه بر زبان آرد. ما باید زمین را نه چون بردگان تازیانه خورده و گریان، بلکه مانند شاهانی که پس از سیر خوردن و نوشیدن دست از سفره می‌کشند، ترک کنیم. ولی دل هنوز در قفس سینه می‌تپد و در حالیکه فریاد می‌زند: «اندکی بمان»، از رفتن سر باز می‌زند. من هم می‌مانم و نگاهی واپسین به نور می‌اندازم. نور نیز همانند دل آدمی‌ابا می‌ورزد و می‌ستیزد. ابرها آسمان را پوشیده اند. نم نم بارانی گرم بر لبانم می‌ریزد. خاک عطرآگین است. صدایی شیرین و افسون گر از خاک بر می‌خیزد که: «بیا ... بیا ... بیا ...»

این بخشی از اپیزودِ «یونان و صدفهای لای موهایش» از «رادیو دیو» است که در آن مهمانی به نام «سحر» بخشی از کتاب «گزارش به خاک یونان» از «نیکوس کازانتزاکس» و ترجمه‌ی «صالح حسینی» را می‌خواند.

بارها این بخش را گوش داده ام، صدای آرام و دلنشین زنی که متنی دلنشین تر می‌خواند چه خوش به دلم نشسته است. قبل تر و بعدترش بخشی از موسیقی و فیلم «دشت گریان» از «تئو آنجلوپولوس» پخش شده و می‌شود. کارگردانی که همچون کیارستمی‌و کیشلوفسکی در حالیکه داشت فیلمش را می‌ساخت، مُرد.

همیشه فکر می‌کردم اگر کاری برای انجام دادن داشته باشیم مرگ را به عقب رانده ایم. وقتی بیکار نشسته ایم است که مرگ می‌آید و می‌بردمان. اما کیارستمی‌وقتی رفت که قرار بود فیلمی‌در چین بسازد، کیشلوفسکی داشت روی طرح سه گانه‌ی «بهشت، دوزخ، برزخ» ش کار می‌کرد و آنجلوپلوس نیز مشغول ساختن دومین فیلم از سه گانه اش بود. حال دشت گریانش تنها مانده و دوگانه‌ی دیگرش هیچ گاه ساخته نشد.

این هنرمندان فیلمهاشان را ساخته بودند و تاثیرشان بر دنیا را گذاشته بودند. شاید قصد داشتند همچون شاهان سیرخورده از سر سفره بلند شوند، اما دلشان خواسته بود که اندکی بیشتر بمانند و پروژه‌ی بعدی را شروع کرده بودند. ولی نفس‌های زمین صدایشان زده بود: که بیا و بیا و بیا.

مرگ برای من با بیکاری معنی پیدا می‌کرد. مرگ، پیرمرد همسایه مان بود که چون شاهانی سیرخورده، از طلوع تا غروب آفتاب بر پله‌های در خانه اش می‌نشست، به عصایش تکیه می‌داد و اهالی محله را از دم در خانه شان تا زمانی که پیچ کوچه را دور می‌زنند رصد می‌کرد. مرگ برای من پسرک بیماری بود که فقط سقف را نگاه می‌کرد یا دختری که هیچ کاری برای انجام دادن نداشت و همیشه منتظر کسی بود که نمی‌آمد. برای همین هیچ گاه فکر نمی‌کردم کیارستمی‌بمیرد. فکر می‌کردم مردی که شعر می‌خواند، فیلم می‌سازد، نقاشی می‌کند و کارگاه می‌گذارد هیچ وقت فرصتی به مرگ برای ربودنش نمی‌دهد. برای همین است که وقتی دنبال دو فیلم دیگر سه گانه‌ی آنجلوپلوس می‌گردم می‌بینم که هیچ گاه فرصت ساختن شان را نداشته است. گویی مرگ به ژست شاه و گداییِ ما، به ژست بیکار بودن و پرکار بودن مان کاری ندارد. مرگ در سایه نشسته است و گاه در یک روز شلوغِ کاری، وقتی برای هزار سال آینده مان برنامه‌ها ریخته ایم سراغمان می‌آید. مرگ شاید کارهایی است که تا همین الان انجام داده ایم و نقطه‌‌‌ای که می‌تواند وسط یک جمله قرار گیرد، قبل از اینکه جمله با «و»، «یا» و «اگر» دیگری ادامه یابد.

پ.ن: تصویر، نمایی است که فیلم «دشت گریان» ساخته‌ی «تئو آنجلوپلوس»

دشت گریان

تحریف اخبار ویروس کرونا توسط مسیحیان تبشیری
بازدید : 967
پنجشنبه 31 ارديبهشت 1399 زمان : 10:22

I have written a letter to myself in the next 7 years and chosen May 20, 2027 for publish it in this blog. I don't know if I will be alive that day, if I will have this blog or if what I wrote in the letter will happen or not, I just wrote a letter to my future and told of these Corona days.

نوشته های شما در باب سری پست های"کمک از ما،نوشتن از شما"
بازدید : 657
پنجشنبه 31 ارديبهشت 1399 زمان : 10:22

به هفت سال آینده ام نامه نوشته ام و در همین وبلاگ، در قسمت انتشار در آینده، آخرین روز اردیبهشت 1406 را برای انتشارش انتخاب کرده ام. نمی‌دانم آن روز خواهم بود یا نه، نمی‌دانم آن روز این وبلاگ خواهد بود یا نه، نمی‌دانم آنچه در متن نامه ام نوشته ام به وقوع خواهد پیوست یا نه. امروز نامه‌‌‌ای به آینده ام نوشتم و از روزهایی گفتم که کرونا همه‌ی جهان را با هم همدرد کرده است.

A letter to the future
بازدید : 562
دوشنبه 28 ارديبهشت 1399 زمان : 11:22

مجمعی کردند مرغ جهان

آن چه بودند آشکارا و نهان

جمله گفتند: «این زمان در روزگار

نیست خالی هیچ شهر از شهریار

یکدیگر را شاید ار یاری کنیم

پادشاهی را طلب کاری کنیم.»

سی قسمت است و برنامه ریخته ام با روزی یک قسمت گوش دادن، یک ماهه تمامش کنم اما جذابیت نمایش رادیویی «از سی مُرغ تا سیمُرغ» فراتر از اکتفا کردن به روزی یک قسمت است و همین می‌شود که کمتر از یک هفته تمام قسمت‌هایش را گوش می‌دهم و از شنیدن تک تک ابیات و دغدغه‌ی مرغان خوش آوا لذت می‌برم.

این نمایش رادیویی را «محسن یارمحمدی» اقتباس شنیداری کرده و «امیرمحمد صمصامی» کارگردانی اش را بر عهده داشته. او همچنین خود در کسوت بلبل ابیات او را نیز خوانده و از آوای خوش «پرویز بهرام»، «نرگس فولادوند»، «علیرضا باشکندی»، «پریسا جمالی»، «بیژن علی محمدی»، «زهرا کوهساری»، «همت مومیوند»، «منوچهر زنده دل»، «متانت اسماعیلی» نیز استفاده کرده. راوی کار نیز «مریم شیرزاد» است که ابیات عطار چه خوش به زبان او می‌آید و آهنگین بودنش چندین برابر می‌شود.

لذت خواندن و شنیدن متون کهن به غنای زبان در آنها بر می‌گردد، زبانی که از روزمره فاصله دارد، چندین پله بالاتر است و برای فهمیدنش گاه نیاز به ترجمه است. اتفاقی که در این نمایش رادیویی به درستی می‌افتد و لذت شنیدن ابیات با ترجمه ساده‌ی آنها به زبان پرندگان صورت می‌گیرد. برای من تیتراژ کار و نوع معرفی صداپیشگان این مجموعه که خود همسنگ و هم زبان کلیت کار است، لذتی مضاعف داشت.

کوچکتری که من باشم
بازدید : 957
جمعه 25 ارديبهشت 1399 زمان : 9:22

از آبان پارسال بود که افتادم روی دور سریال‌های سیتکام (کمدی موقعیت – situation comedy) . از آن قطعی گسترده اینترنت و بی خبری و آشفتگی که هیچ وقت جنس رنجش تمام نشد. کش پیدا کرد تا دی ماه و ماجرای هواپیما. کش پیدا کرد تا اواخر بهمن ماه و داستان کرونا. کش پیدا کرد تا امروز که هنوز کرونا هست و ظاهرا می‌خواهد همچنان باشد. تا به حال دو دور فرندز را دیده ام و یک دور هم تئوری بیگ بنگ را. چند تای دیگر را هم دانلود کرده و گذاشته ام توی نوبت.

این سریال‌ها را دوست دارم چون ساده اند. اتفاق خاصی در آن نمی‌افتد. آدم‌هایش شفاف اند. دوستی‌هایشان پایدار است. این سریال‌ها را دوست دارم چون جریانِ معمولی زندگی است. آدم‌هایی که در طول زمان با هم دم خور می‌شوند. گاه یکدیگر را می‌رنجانند و گاه می‌خندانند. آدم‌هایش اگر در حق هم بدی کنند، عذرخواهی می‌کنند و برایشان حفظ کردن دوستی شان واجب است. آنها برای زندگی شان برنامه می‌ریزنند. تا یک سنی درس می‌خوانند، کمی‌شیطنت می‌کنند، چند باری عاشق می‌شوند و در نهایت ازدواج می‌کنند. تصمیم می‌گیرند فرزند داشته باشند، کمی‌بعد خانه می‌خرند، توی شغلشان پله پله جلو می‌روند. گاه به بن بست می‌خورند اما با کمک هم راهی دیگر می‌یابند. در کنار هم بزرگ می‌شوند و رشد می‌کنند و به شکلی واقعی یک زندگی معمولی، کاملا معمولی را با فراز و نشیب‌های معمول طی می‌کنند. من این زندگی معمولی را دوست دارم. زندگی‌‌‌ای که به نظرم در حال حاضر غیر ممکن می‌نماید.

دوست دارم وقتی می‌بینم توی این سریال‌ها آدم‌ها برای امورات ساده‌ی زندگی برنامه می‌ریزند و برنامه‌هایشان درست پیش می‌رود. اگر ده سال برای خانه خریدن پول جمع کرده باشند، بلاخره خانه را می‌خرند و قرار نیست طی پنج سال خودروی هفت و هشت میلیونی شان سال بشود نود میلیون و خانه‌ی دویست میلیونی شان بشود یک میلیارد. این سریال‌ها را دوست دارم چون اتفاقات زندگی درست در زمان خودش رخ می‌دهد. آدم‌ها برنامه می‌ریزند، در راستایش حرکت می‌کنند و به هدف می‌رسند. همین قدر ساده. همین قدر راحت و دست یافتنی. آنها برای زندگی جان نمی‌کَنند، از شهر و دیار خود رخت نمی‌بندند و حتی خیابان محل سکونت شان را عوض نمی‌کنند. برای آنها داشتن حقوق اولیه و رسیدن به ملزومات یک زندگی رویا نیست. این سریال‌ها را دوست دارم چون دنیای واقعی اش برای من و بسیاری از آدم‌های این کره خاکی رویایی می‌نماید. اتفاقات ساده‌ی زندگی شان برایم دست نیافتی است و همین باعث می‌شود دلم بخواهد باز هم ببینمشان و از دیدن آدم‌هایی لذت ببرم که سرگرم زندگی شان هستند، یک زندگی کاملا معمولی.

پ.ن: منظورم از این حرف‌ها، زندگی در کشورهای سازنده‌ی این سریال‌ها نیست که چه بسا برای زندگی معمولی در بسیاری از کشور‌ها باید جان کند. منظورم دنیای مختص این سریال‌هاست که شاید معمولی به نظر برسد اما رویایی نیز هست. یک زندگی معمولیِ رویایی.

کتاب صوتی ... داستان بازداشت - شهید محمدحسین محمدخانی
بازدید : 545
سه شنبه 22 ارديبهشت 1399 زمان : 9:23

تلخ ترین بُعد کرونا به نظرم رو به رو کردن انسان با یک واقعیت بزرگ بود: مواجهه مطلق با تنهایی.

پسر همسایه مان را کرونا کشت. جوان بود و رعنا. می‌گفتند وقتی مُرد با لباس خاکش کردند و خانواده اش از دور، از خیلی دور فقط دیدند که جوان شان را توی خاک گذاشتند. خبر مرگش را صدای قرآنی که توی محل پیچید نداد، خبر مرگش را پرده‌های سیاه عرض تسلیت نداد، خبر مرگش با مراسمی‌که توی مسجد محل برایش گرفتند به گوش ما نرسید. خبر دهان به دهان و آرام، توی صف نانوایی، توی سبزی فروشی و سوپر به گوش بقیه رسیده بود که «راستی پسر فلانی رو یادته؟ جوان بود رعنا؟ کرونا گرفت. مُرد.»

دوستم کرونا گرفته بود. توی طبقه‌ی بالای خانه خودش را قرنطینه کرده بود. توی تنهایی درد کشیده و تا سر حد مرگ رفته بود. هیچ کس از اعضای خانواده اش اجازه نداشت به طبقه‌ی او وارد شود. هیچ کدام از دوستانش جرات و اجازه‌ی نزدیک شدن به او را نداشتند. او تمام مراحل بیماری را توی تنهایی پشت سر گذاشته بود. مادرش اجازه نداشت تا تبش را با پاشویه‌‌‌ای کم کند و برایش سوپ بپزد و در دهانش بگذارد. پدرش اجازه نداشت روی شانه اش بزند و بگوید این هم تمام می‌شود. خودش بود و خودش. حالش که بد می‌شد باید خودش داروهایش را می‌خورد. باید خودش، خودش را آرام می‌کرد و شبی که به قول خودش تا دم مرگ رفته بود هم باید خودش، خودش را به زندگی امیدوار می‌کرد.

کرونا مواجهه مطلق با تنهایی است. در این بیماری خانواده اجازه‌ی بودن در کنار عزیزشان را ندارند. آنها که عزیزی را از دست داده اند، اجازه ندارند صورتش را برای بار آخر ببینند، جسم بی جانش را در آغوش بگیرند و خودشان تن نحیف او را به خاک سرد بسپارند. آنها از دور نظاره می‌کنند که جسم عزیزترینشان، بی آنکه آداب مرگش انجام شود، به تن خاکی دور سپرده می‌شود و باز هم تنهایند. دیگر مراسمی‌در کار نیست تا همدردانی آرامشان کنند. هیچ کس آنها را در آغوش نمی‌گیرد و کسی نیست تا سر بر شانه‌هایشان بگذارند.

کرونا حقیقتی تلخ را به انسان یادآوری می‌کند؛ اینکه انسان تنهاست و در سخت ترین شرایط زندگی تنهاتر است.

پ.ن: عنوان مطلب مصرعی است از فروغ فرخزاد

تجهیز استخر گرگان به تجهیزات هیدروجیم
بازدید : 557
شنبه 19 ارديبهشت 1399 زمان : 10:23

تا به حال به پوچی رسیدید؟ به اینکه این همه تلاش می‌کنیم برای اندکی زندگی و بعد می‌میریم. بدترین قسمتش هم اینه که دنیا بی آنکه لطمه‌‌‌ای به کارش وارد بشه، ادامه داره بی آنکه ما در آن وجود داشته باشیم و گویی اصلا هیچ وقت نبودیم. فکر کردن به همین موضوع خودش یک رنج محسوب میشه. اما تکامل، رنج و پوچی انسان موضوع جدیدی نیست و متعلق به انسان مدرن هم نیست. این موضوع از هزاران سال پیش وجود داشته و اسطوره‌ی گیلگمش که به نوعی قدیمی‌ترین اسطوره‌ی جهان هم محسوب میشه به همین موضوع می‌پردازه.

اسطوره یا حماسه گیلگمش در مورد رنج، پوچی و در نهایت تکامل انسان حرف می‌زنه. گیلگمش آفریده‌‌‌ای خدا- انسان بوده و به نوعی واسطه‌ی میان خدا و انسان هم هست. او با ستمکاری بر سرزمین اوروک فرمانروای می‌کرده و مردم از دستش در امان نبودند. مردم از خدایان می‌خوان تا موجودی رو خلق کنه که از آنها در مقابل گیلگمش دفاع کنه. خدایان هم فردی به نام انکیدو رو خلق می‌کنند که یک انسانه. بعد از مبارزه‌ی گیلگمش و انکیدو، آن دو به هم علاقه مند می‌شن و با هم دوستی می‌کنند. دوستی با انکیدو باعث می‌شه تا گیلگمش دست از ستمکاری ش برداره. انکیدو انسانه و مرگ هم که حق او. پس به دلایلی خدایان انکیدو رو به خواب ابدی یا همون مرگ یا به عبارتی طبقه زیرین زمین می‌فرستن. مرگِ انکیدو برای گیلگمش که تازه با انسان آشنا شده، اولین رنج و شروع حیرانی و آشفتگیش می‌شه. او در حالیکه برای انکیدو مرثیه سرایی می‌کنه راه زیادی رو طی می‌کنه تا به کسی برسه که تا راز جاودانگی و نامیرایی رو بهش بگه. در این راه با آفریده‌های زیادی رو به رو می‌شه و همه بهش می‌گن که از مرگ گریزی نیست و باید زندگی رو چسبید و ازش بهره برد. سرانجام گیلگمش به اون فرد می‌رسه و بعد از حرف زدن‌هایی گیاه جاودانگی رو پیدا می‌کنه ولی اون رو نمی‌خوره. بلکه تصمیم می‌گیره تا اون رو با خودش به اوروک ببره تا مردم اونجا رو از مرگ نجات بده، اما موفق نمیشه و ماری گیاه رو می‌خوره. (به خاطر همینه که شاید شنیده باشین که میگن مار پوست می‌اندازه. یا مار رو نماد جاودانگی می‌دونن و معمولا ابدیت رو با یه مار که دور خودش حلقه زده و داره دُم خودش رو می‌خوره نشون می‌دن) بعد این همه گشتن و دست خالی برگشتن، همه‌ی وجود گیلگمش سرشار از بیهودگی میشه. او به اوروک بر می‌گرده و خودش را تسلیم مرگ می‌کنه.

داستان گیلگمش داستان انسان بودنه. گیلگمش تا زمانی که به بخش انسانی وجودش پی نبرده بود، رنج رو نمی‌شناخت اما همین که با بخش انسانی وجودش به خاطر دم خور شدن با انسانی دیگه آشنا شد، رنجش هم شروع شد. دلبستگی او به انکیدو و از دست دادن او نخستین رنجِ گیلگمش بود؛ رنجِ انسان شدن، رنجِ انسان بودن. باید بپذیریم که انسان تماما رنج و درده. حتی لذت‌های او نیز با رنج همراهه. او در خانواده به دنیا می‌یاد، دوست پیدا می‌کنه، دلبسته میشه و به مرور زمان و در طول زندگی باید رنج از دست دادن اونها رو تحمل کنه؛ آدم‌هایی که شاید حتی انتخاب شون هم نکرده باشه. رنج از دست دادن رو می‌تونیم بزرگترین رنج بدونیم در حالیکه در کنارش رنج‌های دیگه‌‌‌ای هم وجود داره. آگاهی خودش یه جور رنجه، دانستن، یه جور درده. پس جای گِله کردن از رنج نیست. نباید بگیم ما رنج می‌کشیم؛ بلکه باید بگیم ما در حال بزرگ شدن هستیم. ما در حال تکامل یافتن هستیم. ما انسانیم و انسان یعنی رنج.

پ.ن: عنوان مطلب مصرعی است از احمد شاملو

مبلمان اداری و پشتیبانی از تغییر فرهنگی
بازدید : 750
يکشنبه 13 ارديبهشت 1399 زمان : 12:23

«ارشاد نیک خواه» کتابی از «مارک مَنسون» رو ترجمه کرده به نام «هنر رندانه‌ی به تخم گرفتن». اسم کتاب شاید عجیب به نظر بیاد. حتی نوع ترجمه و ادبیات کتاب هم متفاوته، اما همین تفاوت باعث خوندنی شدن کتاب شده. نویسنده در این کتاب خوب قصه می‌گه و آن چیزی رو که مد نظر داره در قالب داستان‌های مختلف بیان می‌کنه. همه‌ی حرفش هم همینه که نمیشه برای هر چیزی توی زندگی غصه خورد و فکر رو مشغول کرد، از طرفی هم نمیشه نسبت به همه چیز بی تفاوت بود. پس باید یاد گرفت چه چیزهایی ارزش این رو دارند که فکرمون رو مشغول کنند و در راستای آنها قدمی‌برداریم.

توی بخشی از کتاب نویسنده به داستانی از یک ستوان ژاپنی اشاره می‌کنه. زمانی که در اوخر سال 1944 وقتی اوضاع جنگ به ضرر ژاپن پیش می‌رفت و اقتصادشون دچار مشکل شده بود، ارتش امپراطوری ژاپن ستوان هیرو اونودا رو به فیلیپین اعزام کرد . ماموریت اونودا این بود که تا جایی که می‌تونه مانع پیشرفت ایالات متحده بشه، تا سر حد مرگ ایستادگی کنه و تسلیم نشه. در فوریه 1945 آمریکایی‌ها به لوباگ می‌رسند و جزیره رو می‌گیرند. بیشتر سربازهای ژاپنی هم یا کشته میشن و یا تسلیم. اما اونودا به همراه سه تن از سربازانش به جنگل پناه می‌بره و حملات چریکی پراکنده‌‌‌ای رو انجام میده. شش ماه بعد آمریکا بمب‌های هسته‌‌‌ای ش رو روی سر ژاپن می‌ندازه و جنگ تموم میشه. خیلی از سربازهای دیگه هم مثل اونودا توی جنگل‌ها قایم شده بودند و از اتمام جنگ خبر نداشتند. این سربازها درست مثل قبل از جنگ به غارت و خرابکاری‌هاشون ادامه می‌داند و دولت‌ها توافق کردند که برای این موضوع کاری بکنند. ارتش ایالات متحده به اتفاق ژاپن بروشورهایی رو از بالای اقیانوس آرام روی جزایر این منطقه پخش کردند و اعلام کردند که جنگ تموم شده. اونودا هم این بروشورها رو دید، اما فکر کرد که این ساختگیه و برای به دام انداختن اونهاست؛ پس بهشون محل نداد و کار خودش رو کرد.

پنج سال از اتمام جنگ گذشت. سربازهای آمریکایی به خونه‌هاشون رفتند و زندگی در لوبانگ جریان عادی گرفت اما اونودا و و سربازهایش همچنان خرابکاری می‌کردند. مثلا محصولات مردم رو آتیش می‌زدند یا محلی‌ها رو به قتل می‌رسوندند. دولت فیلیپین هم اعلامیه توی جنگل پخش کرد که ژاپن شکست خورده، جنگ تموم شده و از جنگل بیایین بیرون. اما باز هم اونودا باور نکرد. حتی خود ژاپن هم یه یادداشت از امپراطوری اش توی جنگل پخش کرد اما باز هم اونودا باور نکرد. در طول این سالها اونودا و سربازاش هی خرابکاری کردند و چوب لای چرخ مردم گذاشتند و در حین این کارها اونودا سرابازاش رو هم از دست داد و تنها موند.

یک ربع قرن از اتمام جنگ گذشته بود اما باز هم اونودا دست بردار نبود. در همین گیر و دار یه جوان ژاپنی که دنبال دردسر می‌گشت تصمیم گرفت شخصا به جنگل‌های اونجا برده و اونودا رو پیدا کنه و بهش بگه که بابا جنگ تموم شده. این کار رو هم می‌کنه.

بعد سی سال بلاخره اونودا به ژاپن بر می‌گرده. مردی که تبدیل به افسانه شده و همه درباره ش حرف می‌زنند. اون خیلی معروف می‌شه و همه ازش به عنوان قهرمان ملی یاد می‌کنند. اونودا توی صحبت‌هاش گفته بود که انتخاب کرده تا برای وفاداری به یک امپراطوری مُرده رنج بکشه. این رنج کشیدن براش معنا و هدف داشته. و حتی از این رنج لذت می‌برده. اینکه در راستای این هدف بره توی خاک و خل بلوله، مثل روح توی جنگل زندگی کنه و حشره بخوره تا زنده بمونه.

بعد اینکه ماجراهای استقبال از اونودا و قهرمان شدندش تموم شد، اون از چیزی که دید خیلی سرخورده شد. اون برای کشوری همه‌ی عمرش رو گذاشته بود که دیگه به سنت‌ها پایدار نبود. اون با یک ژاپن جدید رو به رو شد که براش غریبه بود. این حقیقت باعث شد اونودا افسرده بشه و خیلی بیشتر از اون دورانی که توی جنگل زندگی می‌کرده رنج میکشه. اون فکر می‌کنه توی جنگل به خاطر یه هدف ایستادگی کرده بوده و زندگی اش معنا داشته و این باعث شده بود اون رنج واسش لذت بخش باشه. اما حالا توی این ژاپنِ جدید فهمیده بود که زندگی بی معنا بوده. اون برای ژاپنی جنگیده بود که دیگه وجود نداشت. رنجش برای هیچ بود و تازه فهمیده سی سال از عمرش و جوانی اش به باد رفته. پس خودش رو جمع و جور کرد و رفت برزیل و تا آخر عمر اونجا موند.

داستان اونودا داستان خیلی از ماهاست. رنج بخش جدانشدنی از زندگیه. ما به خاطر فقدان عزیزانمون رنج می‌کشیم، به خاطر شکست در رابطه‌هامون رنج می‌کشیم، به خاطر ایستادگی بر سر عقایدمون رنج می‌کشیم، به خاطر دفاع از وطن رنج می‌کشیم. تا زمانی که حس می‌کنیم اون عقیده، اون کشور، اون فرد، اون حادثه ارزش رنج کشیدن داره، این رنج معنا پیدا می‌کنه و رنجی مقدس به حساب می‌یاد که به خاطر ارزش‌هامون دچارش شدیم. اما وقتی متوجه می‌شویم فلان مسئله، فلان عقیده، فلان فرد و فلان اتفاق ارزش نداشته، دروغ بوده، فیک بوده و تمام این مدت فریب خوردیم، اونجاست که رنجمون شروع می‌کنه به درد گرفتن. رنج مون درد می‌گیره چون تازه پی می‌بریم آن چیزی که به خاطرش به خودمون رنج ارزونی کردیم بی ارزش بوده. حتما نباید سی سال بگذره تا کسی ما را با آنچه که به خاطرش رنج می‌کشیم رو به رو کنه، گاهی لازمه هر چند وقت یک بار منشا رنج رو بررسی کنیم و ببینیم آیا این منشا ارزش رنج کشیدن داره یا نه.

پاورپوینت تکنوفوبیا یا فناوری هراسی چیست.
بازدید : 761
يکشنبه 13 ارديبهشت 1399 زمان : 12:23

« انتخاب یک شخص برای ازدواج در واقع تصمیم راجع به این موضوع است که دقیقا چه نوع رنجی را می‌خواهیم متحمل شویم، به جای اینکه تصور این باشد که راهی یافته ایم تا از زیر قوانین زندگی عاطفی شانه خالی کنیم. همه ما حقیقتا در نهایت به آن شخصیت همیشگی کابوس‌هایمان می‌رسیم: «آدم اشتباهی».»

این بخشی از کتاب «سیر عشق» از « آلن دو باتن» است که «زهرا باختری» را آن را ترجمه و نشر «چترنگ» آن را چاپ کرده.

داستان درباره مردی به نام ربیع است که شانزده سال پیش با زنی به نام کریستن ازدواج کرده و حالا دو فرزند دارد اما بعد از گذشت شانزده سال تازه به این نتیجه رسیده که الان آماده‌ی ازدواج است. در طول این سالها یاد گرفته کمال طلبی ابتدایی اش از مقوله‌‌‌ای به نام ازدواج و همسر را کنار بگذارد. یاد گرفته واقع بین باشد و بداند قرار نیست همسرش در تمام لحظات او را درک کرده و تنهایی اش را پوشش دهد. یاد گرفته به جای این تفکر که قرار است زن و شوهر در زندگی مکمل تام یکدیگر باشند، توانایی تحمل تفاوت‌ها را به دست آورده و اندیشه کامل کردن یکدیگر را دستاورد یک زندگی بدانند نه پیش شرط آن.

این کتاب را دوست داشتم به این خاطر که با ازدواج و وصال تمام نمی‌شود، بلکه با آن شروع می‌شود و روند مسیری را بیان می‌کند که در بسیاری از زندگی‌ها به نقطه‌ی نادرستی می‌رسد. چندی پیش، زمانی که بیشتر تلویزیون می‌دیدم، در برنامه‌های خانوادگی و تاک شوها زوج‌های زیادی که اغلب مشهور بودند و به تازگی ازدواج کرده بودند به برنامه دعوت می‌شدند و درباره عشق و به هم رسیدن شان حرف می‌زدند. یکی از این زوج‌ها که هر دو مجری‌های سرشناسی بودند در یکی از این برنامه‌ها برای هم شعر خواندند و خیلی رمانتیک وار رفتار کردند. دو سال بعد همان زوج با جدایی جنجال بر انگیزشان سر زبان‌ها افتادند. اینها برنامه‌های نادرستی اند که ازدواج را نقطه‌ی پایان می‌دانند و این تفکر را به ذهن عامه‌ی مردم منتقل می‌کنند که با ازدواج همه چیز ختم به خیر می‌شود. بسیاری از زوج‌هایی که در آن برنامه روی صفحه‌ی تلویزیون از عشق شان به هم می‌گفتند الان جدا شده و دیگر با هم نیستند.

این کتاب را دوست داشتم چون راه پر پیچ و خم زندگی را نشان می‌دهد. راهی که تازه بعد از تعهد به ازدواج شروع می‌شود. کم نیستند زوج‌های میانسالی که از زندگی با هم خسته شده و بچه‌ها را تنها بهانه‌ی با هم بودن شان می‌دانند. کسانی که شاید روزی عاشق هم بودند، اما بعد از بیست سال زندگی مشترک تازه می‌فهمند همسرشان آدمی‌که می‌خواسته اند نبوده. زندگی همین است و این کتاب چشم مخاطبش را به روی حقایقی باز می‌کند که کمتر به آن حداقل در جامعه‌ی ما اشاره می‌شود. آری ازدواج نقطه‌ی آغاز است نه پایان و من تازه معنی این دعای مادربزرگ‌ها سر عقد جوانان را می‌فهمم وقتی که در اوج جوانیِ عروس و داماد برایشان آرزوی با هم پیر شدن می‌کنند.

پ.ن 1: عنوان مطلب مصرعی از شعر «فاضل نظری» است.

پ.ن2: به نظرم ترجمه‌ی کتاب جای کار بیشتری داشت. اما همین ترجمه هم می‌تواند منظور مورد نظر نویسنده را منتقل کند.

کتاب سیر عشق

وقتی رنج مان درد می گیرد
بازدید : 499
پنجشنبه 10 ارديبهشت 1399 زمان : 16:26

ساعت هفت صبح با صدای دزدگیر ماشینی که نمی‌دانم مال کیست از خواب بیدار می‌شوم. تا هفت و نیم خودم را در رختخواب نگه می‌دارم بلکه صدا قطع شود که نمی‌شود. هفت و نیم به اتاق نشمین می‌روم. فایده‌‌‌ای ندارد. صدا کل ساختمان را برداشته. خواب کامل از سرم پریده و توی دلم مدام به آدمی‌که چنین بی تفاوت و بی شعور با اعصاب مان بازی کرده فحش می‌دهم. ساعت هشت و ربع بلاخره به 110 زنگ می‌زنم و شماره پلاک ماشین را می‌دهم. چای دم می‌کنم. لنگه‌ی سالم مانده‌ی هندزفری را توی گوش راست فرو می‌کنم و گوش چپ را با دست می‌گیرم تا شاید توی صدای موسیقی غرق شوم. نمی‌شوم. ساعت هشت و چهل دقیقه دوباره به 110 زنگ می‌زنم. می‌گویند گشت فرستاده اند که نفرستاده اند. شروع به غر زدن می‌کنم و می‌خواهم دیگرانی هم که در ساختمان هستند به 110 زنگ بزنند. زنگ نمی‌زنند. اعصابشان خرد شده اما معتقدند که باید بی خیال شویم. بلاخره راننده می‌آید و دزدگیر را قطع می‌کند. اما راننده نمی‌آید و صدای ماشینش را قطع نمی‌کند. ساعت نه و ربع دوباره ناامیدانه به 110 زنگ می‌زنم. می‌گویم مغزم دارم متلاشی می‌شود. می‌گویند گشت می‌فرستند. ساعت نه و نیم یادداشتی می‌نویسم و زیر برف پاک کن ماشین می‌گذارم.

عصبانی ام. از راننده‌ی بی شعوری که نمی‌داند دزدگیر ماشینش چقدر روی اعصاب است. از مردمی‌که این همه روی اعصاب بودن را تحمل می‌کنند و همراه نیستند برای از بین بردنش. از پلیسی که بی تفاوت است. عصبانی ام از این همه بی تفاوتی و فکر می‌کنم چرا باید تحمل کنیم؟ چرا تغییر نمی‌کنیم؟ چرا کسی با من برای از بین بردن این همه اعصاب خردی همراه نمی‌شود؟ چرا این همه در مقابل بی شعوری صبور شده ایم؟ خودم را به «پذیرش» دعوت می‌کنم. اینجا جایی است که نه نمی‌توانم چیزی را تغییر دهم و نه می‌توانم اینجا ترک کنم. پس تنها راه زنده ماندن «پذیرش» است. خودم را به پذیرش دعوت می‌کنم اما این دعوت را نمی‌پذیرم. برای چهارمین بار نیز به 110 زنگ می‌زنم. یک ربع بعد همه چیز آرام می‌شود. گاهی باید در مقابل پذیرشِ بی شعوری مقاومت کرد. گاهی باید برای از بین بردن این همه بی تفاوتی اصرار کرد زیرا اصرار و استمرار بلاخره نتیجه می‌دهد؛ شاید کوچک اما نتیجه می‌دهد.

پاورپوینت تحلیل مراوده ای(فصل هفتم کتاب مبانی مدیریت رفتار سازمانی دکتر رضائیان).

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 28
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 9
  • بازدید کننده امروز : 6
  • باردید دیروز : 228
  • بازدید کننده دیروز : 229
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 247
  • بازدید ماه : 269
  • بازدید سال : 269
  • بازدید کلی : 41641
  • کدهای اختصاصی