loading...

فیلم، تئاتر و کتاب

اینجا "درباره نویسی" می کنم

بازدید : 3
سه شنبه 15 بهمن 1403 زمان : 10:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فیلم، تئاتر و کتاب
فیلم، تئاتر و کتاب

من سمانه استاد هستم و اینجا مکانی است که در آن درباره علائق م می‌نویسم: فیلم، تئاتر و کتاب. اسمش را نقد نمی‌گذارم، «درباره نویسی» می‌گذارم. نوشتن درباره‌ی آثار دیگران باعث می‌شود دقت بیشتری موقع دیدن یا خواندن خرج کنم و دوست دارم این دقت را در جایی ثبت نمایم.
بسیاری از مطالبی که اینجا گذاشته شده، پیشتر در نشریات و وبسایت‌های دیگر منتشر شده است. آنها را اینجا می‌گذارم تا درباره نویسی‌هایم در جایی گرد آمده باشند.
(این وبلاگ در حال تکمیل است)

بازدید : 3
سه شنبه 15 بهمن 1403 زمان : 10:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فیلم، تئاتر و کتاب

فیلم، تئاتر و کتاب

(این مطلب در صفحه تئاتر روزنامه «هفت صبح» به تاریخ 23 دی ماه 99 منتشر شده است.)

اجرایی فراتر از هنرِ تئاتر

طراح متن و کارگردان: علی اصغر دشتی

بازیگران: شیما مهدوی/ ایلناز شعبانی/ یاسمن ادیبی/ مهتاب پرنیان/ فاطمه صادقی

سرطان واژه ­ای آشنا و ترسناک برای هر انسانی است. بیماری ­ای که می­ تواند گاه سریع و تند و گاه آرام جان بگیرد و آدمی‌را به سوی نیستی راهی کند. متاستاز یا دگرنشینی نیز به گسترش و مهاجرت سلول ­های سرطانی از یک بافت به بافت دیگر گفته می­ شود که در مراحل پیشرفته سرطان ایجاد می­ گردد و نمایش «متاستاز» تلاشی برای نشان دادن برخی از واقعیت­‌هایی است که شاید در مورد این بیماری کمتر به چشم آمده است.

در توضیحات نمایش نوشته شده که به ازای هر بیمار مبتلا به سرطان، حداقل سه نفر به شکل مستقیم درگیر هستند و از این سه نفر، یک نفر تمام وقت و قوای خود را وقف بیمار می­ کند. به این نفرات همپا می­ گویند و «متاستاز» از همپایانی می­ گوید که خود مستقیم یا غیرمستقیم با بیمار سرطانی ارتباط داشته­ اند.

درباره سرطان نوشتن و کار کردن روی این موضوع امری بس دشوار است و بیانِ واژگانیِ مشکلاتی که این بیماری ایجاد می­ کند نمایشی خواهد ساخت پر از آب چشم، اما «اصغر دشتی» در نمایش­ اش سعی کرده کلام را به حداقل برساند و متاستاز را با حرکات و رقص معاصر به نمایش بگذارد. در نمایش «متاستاز» با دخترانی رو به­ رو هستیم که دو نفر به صورت مستقیم به دلیل بیماری عزیزانشان و دیگران به واسطه ­ی آنها با واژه­‌ی متاستاز درگیر شده­ اند. روایت دختران، روایتی مستند است از واقعیت­‌های رویارویی با سرطان و در نهایت به همراه شدن یکی از مخاطبان منجر می­ شود که بی­ واسطه با تماشاگر حرف زده و از بیماری ­ای می­ گوید که زندگی ­اش را دگرگون کرده است. در فیلم تئاتراین نمایش، مخاطب دختر جوانی است که خواهر بزرگترش را بر اثر سرطان از دست داده و با واژه­‌هایی غم ­انگیز و صدایی که گاه می‌­لرزد رو به مخاطب از لحظات رویارویی با این واقعیت تلخ می­ گوید.

«متاستاز» نمایشی مستند و کارگاهی است که در زمان اجرای خود در سالن­‌های زیادی به روی صحنه رفته و چیزی بیش از شصت اجرا در کارنامه دارد. نمایش روایتی از واقعیت­‌های تلخی است که تلخی­ اش به واسطه­‌ی شیوه­‌ی اجرا کنترل شده است. اگر قرار بود واقعیت­‌های سرطان در قالب گفتار بین شود بی­ شک به نمایشی غمزده و تلخ مبدل می­ شد، اما جایگزین کردن واژگان با رقص و تلاش برای نشان دادن مهاجرت سلول­‌های سرطانی به دیگر نقاط بدن از طریق حرکات فرم، نمایش را به اثری قابل تامل تبدیل نموده است. اثری که می‌­توان بارها آن را دید و تلاش دخترانی را ملاحظه کرد که سعی می­ کنند روند یک بیماری را با بدن و حرکات خود نشان دهند.

«اصغر دشتی»، با به اجرا بردن «متاستاز» نه تنها کاری هنری بلکه کاری انسانی انجام داده است. در رابطه با سرطان اکثرا بیمار مدنظر قرار می‌­گیرد و تلاش­‌های او و پزشکان برای مبارزه با این بیماری دیده می‌­شود، اما دشتی با چرخاندن دوربین این بار به سمت همپایان بیمار، دریچه­‌‌‌ای دیگر به روی مخاطب باز می­ کند. اینکه این بیماریِ فقط مختص بیمار نیست و همپایان، آن یاوران همیشه حاضری هستند که هیچ وقت حالشان پرسیده نمی­ شود.

بازدید : 4
سه شنبه 15 بهمن 1403 زمان : 10:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فیلم، تئاتر و کتاب

فیلم، تئاتر و کتاب

(این مطلب در صفحه تئاتر روزنامه «هفت صبح» به تاریخ 16 دی ماه 99 منتشر شده است.)

روابط پیچیده ­ی دنیای مدرن

نویسنده: ماتیو دولاپورت/ الکساندر دولاپتولیر

کارگردان: لیلی رشیدی

بازیگران: لیلی رشیدی/ محمد حسن معجونی/ داریوش موفق/ عباس جمالی/ سارا افشار

انتخاب اسم برای فرزند در این روزها یکی از مهم­ ترین انتخاب­‌های والدین را است، انتخابی که شاید در گذشته به اندازه­‌ی امروز مهم تلقی نمی­ شد اما اینکه فرزند نامی‌شایسته داشته و یادآور انسان­‌هایی درستکار باشد از روزگار قدیم دارای اهمیتی وافر بوده. به همین دلیل است که بسیاری از افراد سعی می­ کنند نام فرزندانشان را از روی الگوهای دینی یا انسان­‌های موفق و تاثیرگذار بردارند؛ چراکه اعتقاد دارند نام بخشی از سرنوشت فرزندشان را تعیین خواهد کرد. نمایش «اسم» نیز با همین موضوع شروع می‌­شود.

بابو و همسرش (پیِر)، برادر بابو (ونسان) و همسرش (آنا) و دوست خانوادگی­ شان(کلود) را به منزل­ شان دعوت کرده تا شبی را دور هم بگذراند. ونسان و آنا در شرف بچه­ دار شدن هستند و ونسان تصمیم دارد نام فرزندش را آدولف بگذارد، نامی‌که از نظر پیِر بی­ شک یادآور هیتلر و کشتارهای اوست. این موضوع باعث بحثی طولانی بین پیِر و ونسان و سپس پیِر و آنا می­ شود و فضای مهمانی را تلخ می­ کند. بحث البته به همینجا ختم نمی­ شود و پای مسائل دیگری نیز به میان کشیده شده، رازهایی برملا گشته و حرف­هایی زده می­ شود که نمی­ تواند زندگی را دوباره به حالت عادی برگرداند و در نهایت مهمانی با دلخوری به پایان می­ رسد.

«لیلی رشیدی» در اولین اجرای تئاتر خود در مقام کارگردان، متنی فرانسوی و پرکشش بر روی صحنه برده است. متنی که در مورد روابط عجیب دنیای مدرن، گفته ­ها، ناگفته ­ها و احساساتی حرف می­ زند که جز در حالتی غیرعادی بر زبان نخواهد آمد. متن از بحثی بر سر اسم نوزاد آن هم با هدف شوخی و خنده­‌ی ونسان شروع شده و در نهایت منجر به آشکار شدن روابطی پنهان و حقایقی فراموش­ شده می­ گردد. کلود که دوستیِ بیست و پنج ساله­‌‌‌ای با ونسان دارد با مادر او رابطه­‌ی نزدیک داشته و بابو در تمام سال‌های ازدواجش مورد ظلمِ بی­ صدای همسر قرار گرفته و دم نزده است.

بحث­‌های نمایش که همراه با چاشنی طنز است تنها از انتخاب نامی‌برای نوزاد حرف نمی‌­زند، بلکه از طرز تفکری صحبت می‌­کند که در چرایی انتخاب نا م­ها وجود دارد. بحث ونسان و پیِر در مورد انتخاب نام یکی از جذاب­ترین و تفکر برانگیزترین بخش ­های نمایش است که به ظاهر بی­ دلیل و کش دار به نظر می­ رسد، اما حرف­‌هایی که از زبان ونسان در توجیه چرایی انتخاب نام آدولف برای کودکش گفته می­ شود خود جای تامل بسیار و بازنگری بر روی برخی ذهنیت­‌های پیش فرض آدم­‌ها را دارد.

نمایش از دکوری رئال با جزئیات یک زندگی خانوادگی بهره برده. بازیگران همه در نقش ­های خود خوب ظاهر می­ شوند اما آنچه نمایش را متفاوت می­ کند جنس رابطه­‌ی ونسان و پیِر است. جمع شدن اعضای خانواده یا دوستان در یک مهمانی به قصد لذت بردن و خراب شدن همه چیز، فرمی‌است که در بسیاری از فیلم ­ها و تئاترها قابل ملاحظه است. معمولا در پایان این دست داستان­‌ها، روابط چنان از هم می­ گسلد که نمی­ توان به راحتی آنها را دوباره به حالت قبل برگرداند؛ اتفاقی که در این نمایش نیز می­افتد اما ارتباط ونسان و پیِر که دوستان قدیمی‌یکدیگر نیز هستند از این دست نیست. نمایش با بحث این دو با هم شروع می­ شود، بحثی جدی که همراه می­ شود با کنایه و تلخی و در نهایت به دلخوری کل جمع منجر می­ شود، اما خللی به رابطه این دو وارد نمی‌­کند. گویی بخشی از زندگی و رابطه­‌ی این دو نفر را همین بحث­‌ها و تنش­ها شکل داده و یاد گرفته­ اند که در پایان چطور با آن برخورد کرده و بی­ آنکه از هم روی برگردانند رابطه­ شان را حفظ کنند. نمایش در نهایت با تک­ گویی ونسان رو به مخاطب به پایان می‌­رسد که خبر از دنیا آمدن دخترش به جای پسری می­ دهد که سونوگرافی پیش­ بینی کرده بود و نامی‌را انتخاب می­ کند که هیچ کس فکر نمی­ کند او بر روی فرزندش بگذارد.

«اسم» نمایشی از روابط عجیب و پیچیده ­ی دنیای مدرن است؛ روابط دوستی، روابط خانوادگی و زناشویی. این نمایش روی دیگری از روابط را نشان می­ دهد که می­ تواند برای مخاطب جذاب نماید.

بازدید : 701
يکشنبه 3 خرداد 1399 زمان : 8:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فیلم، تئاتر و کتاب

«دستم را دراز می‌کنم، دستگیره در دنیا را می‌چسبم تا آن را بگشایم و بروم، اما اندکی دیگر در آستانه درخشان درنگ می‌کنم. چشمانم، گوش‌هایم و درونم بریدن از سنگ‌ها و سبزه‌های دنیا را دشوار می‌یابند. انسان می‌تواند به خود بگوید که در عین خوشنودی و عافیت است، می‌تواند بگوید نیازِ دیگری ندارد، وظیفه اش را به انجام برده و آماده‌ی رفتن است؛ اما دل از رفتن سر باز می‌زند و همچنان که سنگ‌ها و سبزه‌ها را چنگ زده است التماس می‌کند: «اندکی بمان.»

جدالم همه این است تا قلبم را تسلا دهم و راضی اش کنم تا آری را آزادانه بر زبان آرد. ما باید زمین را نه چون بردگان تازیانه خورده و گریان، بلکه مانند شاهانی که پس از سیر خوردن و نوشیدن دست از سفره می‌کشند، ترک کنیم. ولی دل هنوز در قفس سینه می‌تپد و در حالیکه فریاد می‌زند: «اندکی بمان»، از رفتن سر باز می‌زند. من هم می‌مانم و نگاهی واپسین به نور می‌اندازم. نور نیز همانند دل آدمی‌ابا می‌ورزد و می‌ستیزد. ابرها آسمان را پوشیده اند. نم نم بارانی گرم بر لبانم می‌ریزد. خاک عطرآگین است. صدایی شیرین و افسون گر از خاک بر می‌خیزد که: «بیا ... بیا ... بیا ...»

این بخشی از اپیزودِ «یونان و صدفهای لای موهایش» از «رادیو دیو» است که در آن مهمانی به نام «سحر» بخشی از کتاب «گزارش به خاک یونان» از «نیکوس کازانتزاکس» و ترجمه‌ی «صالح حسینی» را می‌خواند.

بارها این بخش را گوش داده ام، صدای آرام و دلنشین زنی که متنی دلنشین تر می‌خواند چه خوش به دلم نشسته است. قبل تر و بعدترش بخشی از موسیقی و فیلم «دشت گریان» از «تئو آنجلوپولوس» پخش شده و می‌شود. کارگردانی که همچون کیارستمی‌و کیشلوفسکی در حالیکه داشت فیلمش را می‌ساخت، مُرد.

همیشه فکر می‌کردم اگر کاری برای انجام دادن داشته باشیم مرگ را به عقب رانده ایم. وقتی بیکار نشسته ایم است که مرگ می‌آید و می‌بردمان. اما کیارستمی‌وقتی رفت که قرار بود فیلمی‌در چین بسازد، کیشلوفسکی داشت روی طرح سه گانه‌ی «بهشت، دوزخ، برزخ» ش کار می‌کرد و آنجلوپلوس نیز مشغول ساختن دومین فیلم از سه گانه اش بود. حال دشت گریانش تنها مانده و دوگانه‌ی دیگرش هیچ گاه ساخته نشد.

این هنرمندان فیلمهاشان را ساخته بودند و تاثیرشان بر دنیا را گذاشته بودند. شاید قصد داشتند همچون شاهان سیرخورده از سر سفره بلند شوند، اما دلشان خواسته بود که اندکی بیشتر بمانند و پروژه‌ی بعدی را شروع کرده بودند. ولی نفس‌های زمین صدایشان زده بود: که بیا و بیا و بیا.

مرگ برای من با بیکاری معنی پیدا می‌کرد. مرگ، پیرمرد همسایه مان بود که چون شاهانی سیرخورده، از طلوع تا غروب آفتاب بر پله‌های در خانه اش می‌نشست، به عصایش تکیه می‌داد و اهالی محله را از دم در خانه شان تا زمانی که پیچ کوچه را دور می‌زنند رصد می‌کرد. مرگ برای من پسرک بیماری بود که فقط سقف را نگاه می‌کرد یا دختری که هیچ کاری برای انجام دادن نداشت و همیشه منتظر کسی بود که نمی‌آمد. برای همین هیچ گاه فکر نمی‌کردم کیارستمی‌بمیرد. فکر می‌کردم مردی که شعر می‌خواند، فیلم می‌سازد، نقاشی می‌کند و کارگاه می‌گذارد هیچ وقت فرصتی به مرگ برای ربودنش نمی‌دهد. برای همین است که وقتی دنبال دو فیلم دیگر سه گانه‌ی آنجلوپلوس می‌گردم می‌بینم که هیچ گاه فرصت ساختن شان را نداشته است. گویی مرگ به ژست شاه و گداییِ ما، به ژست بیکار بودن و پرکار بودن مان کاری ندارد. مرگ در سایه نشسته است و گاه در یک روز شلوغِ کاری، وقتی برای هزار سال آینده مان برنامه‌ها ریخته ایم سراغمان می‌آید. مرگ شاید کارهایی است که تا همین الان انجام داده ایم و نقطه‌‌‌ای که می‌تواند وسط یک جمله قرار گیرد، قبل از اینکه جمله با «و»، «یا» و «اگر» دیگری ادامه یابد.

پ.ن: تصویر، نمایی است که فیلم «دشت گریان» ساخته‌ی «تئو آنجلوپلوس»

دشت گریان

بازدید : 976
پنجشنبه 31 ارديبهشت 1399 زمان : 10:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فیلم، تئاتر و کتاب

I have written a letter to myself in the next 7 years and chosen May 20, 2027 for publish it in this blog. I don't know if I will be alive that day, if I will have this blog or if what I wrote in the letter will happen or not, I just wrote a letter to my future and told of these Corona days.

بازدید : 680
پنجشنبه 31 ارديبهشت 1399 زمان : 10:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فیلم، تئاتر و کتاب

به هفت سال آینده ام نامه نوشته ام و در همین وبلاگ، در قسمت انتشار در آینده، آخرین روز اردیبهشت 1406 را برای انتشارش انتخاب کرده ام. نمی‌دانم آن روز خواهم بود یا نه، نمی‌دانم آن روز این وبلاگ خواهد بود یا نه، نمی‌دانم آنچه در متن نامه ام نوشته ام به وقوع خواهد پیوست یا نه. امروز نامه‌‌‌ای به آینده ام نوشتم و از روزهایی گفتم که کرونا همه‌ی جهان را با هم همدرد کرده است.

بازدید : 572
دوشنبه 28 ارديبهشت 1399 زمان : 11:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فیلم، تئاتر و کتاب

مجمعی کردند مرغ جهان

آن چه بودند آشکارا و نهان

جمله گفتند: «این زمان در روزگار

نیست خالی هیچ شهر از شهریار

یکدیگر را شاید ار یاری کنیم

پادشاهی را طلب کاری کنیم.»

سی قسمت است و برنامه ریخته ام با روزی یک قسمت گوش دادن، یک ماهه تمامش کنم اما جذابیت نمایش رادیویی «از سی مُرغ تا سیمُرغ» فراتر از اکتفا کردن به روزی یک قسمت است و همین می‌شود که کمتر از یک هفته تمام قسمت‌هایش را گوش می‌دهم و از شنیدن تک تک ابیات و دغدغه‌ی مرغان خوش آوا لذت می‌برم.

این نمایش رادیویی را «محسن یارمحمدی» اقتباس شنیداری کرده و «امیرمحمد صمصامی» کارگردانی اش را بر عهده داشته. او همچنین خود در کسوت بلبل ابیات او را نیز خوانده و از آوای خوش «پرویز بهرام»، «نرگس فولادوند»، «علیرضا باشکندی»، «پریسا جمالی»، «بیژن علی محمدی»، «زهرا کوهساری»، «همت مومیوند»، «منوچهر زنده دل»، «متانت اسماعیلی» نیز استفاده کرده. راوی کار نیز «مریم شیرزاد» است که ابیات عطار چه خوش به زبان او می‌آید و آهنگین بودنش چندین برابر می‌شود.

لذت خواندن و شنیدن متون کهن به غنای زبان در آنها بر می‌گردد، زبانی که از روزمره فاصله دارد، چندین پله بالاتر است و برای فهمیدنش گاه نیاز به ترجمه است. اتفاقی که در این نمایش رادیویی به درستی می‌افتد و لذت شنیدن ابیات با ترجمه ساده‌ی آنها به زبان پرندگان صورت می‌گیرد. برای من تیتراژ کار و نوع معرفی صداپیشگان این مجموعه که خود همسنگ و هم زبان کلیت کار است، لذتی مضاعف داشت.

فیلم، تئاتر و کتاب

بازدید : 975
جمعه 25 ارديبهشت 1399 زمان : 9:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فیلم، تئاتر و کتاب

از آبان پارسال بود که افتادم روی دور سریال‌های سیتکام (کمدی موقعیت – situation comedy ) . از آن قطعی گسترده اینترنت و بی خبری و آشفتگی که هیچ وقت جنس رنجش تمام نشد. کش پیدا کرد تا دی ماه و ماجرای هواپیما. کش پیدا کرد تا اواخر بهمن ماه و داستان کرونا. کش پیدا کرد تا امروز که هنوز کرونا هست و ظاهرا می‌خواهد همچنان باشد. تا به حال دو دور فرندز را دیده ام و یک دور هم تئوری بیگ بنگ را. چند تای دیگر را هم دانلود کرده و گذاشته ام توی نوبت.

این سریال‌ها را دوست دارم چون ساده اند. اتفاق خاصی در آن نمی‌افتد. آدم‌هایش شفاف اند. دوستی‌هایشان پایدار است. این سریال‌ها را دوست دارم چون جریانِ معمولی زندگی است. آدم‌هایی که در طول زمان با هم دم خور می‌شوند. گاه یکدیگر را می‌رنجانند و گاه می‌خندانند. آدم‌هایش اگر در حق هم بدی کنند، عذرخواهی می‌کنند و برایشان حفظ کردن دوستی شان واجب است. آنها برای زندگی شان برنامه می‌ریزنند. تا یک سنی درس می‌خوانند، کمی‌شیطنت می‌کنند، چند باری عاشق می‌شوند و در نهایت ازدواج می‌کنند. تصمیم می‌گیرند فرزند داشته باشند، کمی‌بعد خانه می‌خرند، توی شغلشان پله پله جلو می‌روند. گاه به بن بست می‌خورند اما با کمک هم راهی دیگر می‌یابند. در کنار هم بزرگ می‌شوند و رشد می‌کنند و به شکلی واقعی یک زندگی معمولی، کاملا معمولی را با فراز و نشیب‌های معمول طی می‌کنند. من این زندگی معمولی را دوست دارم. زندگی‌‌‌ای که به نظرم در حال حاضر غیر ممکن می‌نماید.

دوست دارم وقتی می‌بینم توی این سریال‌ها آدم‌ها برای امورات ساده‌ی زندگی برنامه می‌ریزند و برنامه‌هایشان درست پیش می‌رود. اگر ده سال برای خانه خریدن پول جمع کرده باشند، بلاخره خانه را می‌خرند و قرار نیست طی پنج سال خودروی هفت و هشت میلیونی شان سال بشود نود میلیون و خانه‌ی دویست میلیونی شان بشود یک میلیارد. این سریال‌ها را دوست دارم چون اتفاقات زندگی درست در زمان خودش رخ می‌دهد. آدم‌ها برنامه می‌ریزند، در راستایش حرکت می‌کنند و به هدف می‌رسند. همین قدر ساده. همین قدر راحت و دست یافتنی. آنها برای زندگی جان نمی‌کَنند، از شهر و دیار خود رخت نمی‌بندند و حتی خیابان محل سکونت شان را عوض نمی‌کنند. برای آنها داشتن حقوق اولیه و رسیدن به ملزومات یک زندگی رویا نیست. این سریال‌ها را دوست دارم چون دنیای واقعی اش برای من و بسیاری از آدم‌های این کره خاکی رویایی می‌نماید. اتفاقات ساده‌ی زندگی شان برایم دست نیافتی است و همین باعث می‌شود دلم بخواهد باز هم ببینمشان و از دیدن آدم‌هایی لذت ببرم که سرگرم زندگی شان هستند، یک زندگی کاملا معمولی.

پ.ن: منظورم از این حرف‌ها، زندگی در کشورهای سازنده‌ی این سریال‌ها نیست که چه بسا برای زندگی معمولی در بسیاری از کشور‌ها باید جان کند. منظورم دنیای مختص این سریال‌هاست که شاید معمولی به نظر برسد اما رویایی نیز هست. یک زندگی معمولیِ رویایی.

بازدید : 558
سه شنبه 22 ارديبهشت 1399 زمان : 9:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فیلم، تئاتر و کتاب

 

تلخ ترین بُعد کرونا به نظرم رو به رو کردن انسان با یک واقعیت بزرگ بود: مواجهه مطلق با تنهایی.

پسر همسایه مان را کرونا کشت. جوان بود و رعنا. می‌گفتند وقتی مُرد با لباس خاکش کردند و خانواده اش از دور، از خیلی دور فقط دیدند که جوان شان را توی خاک گذاشتند. خبر مرگش را صدای قرآنی که توی محل پیچید نداد، خبر مرگش را پرده‌های سیاه عرض تسلیت نداد، خبر مرگش با مراسمی‌که توی مسجد محل برایش گرفتند به گوش ما نرسید. خبر دهان به دهان و آرام، توی صف نانوایی، توی سبزی فروشی و سوپر به گوش بقیه رسیده بود که «راستی پسر فلانی رو یادته؟ جوان بود رعنا؟ کرونا گرفت. مُرد.»

دوستم کرونا گرفته بود. توی طبقه‌ی بالای خانه خودش را قرنطینه کرده بود. توی تنهایی درد کشیده و تا سر حد مرگ رفته بود. هیچ کس از اعضای خانواده اش اجازه نداشت به طبقه‌ی او وارد شود. هیچ کدام از دوستانش جرات و اجازه‌ی نزدیک شدن به او را نداشتند. او تمام مراحل بیماری را توی تنهایی پشت سر گذاشته بود. مادرش اجازه نداشت تا تبش را با پاشویه‌‌‌ای کم کند و برایش سوپ بپزد و در دهانش بگذارد. پدرش اجازه نداشت روی شانه اش بزند و بگوید این هم تمام می‌شود. خودش بود و خودش. حالش که بد می‌شد باید خودش داروهایش را می‌خورد. باید خودش، خودش را آرام می‌کرد و شبی که به قول خودش تا دم مرگ رفته بود هم باید خودش، خودش را به زندگی امیدوار می‌کرد.

کرونا مواجهه مطلق با تنهایی است. در این بیماری خانواده اجازه‌ی بودن در کنار عزیزشان را ندارند. آنها که عزیزی را از دست داده اند، اجازه ندارند صورتش را برای بار آخر ببینند، جسم بی جانش را در آغوش بگیرند و خودشان تن نحیف او را به خاک سرد بسپارند. آنها از دور نظاره می‌کنند که جسم عزیزترینشان، بی آنکه آداب مرگش انجام شود، به تن خاکی دور سپرده می‌شود و باز هم تنهایند. دیگر مراسمی‌در کار نیست تا همدردانی آرامشان کنند. هیچ کس آنها را در آغوش نمی‌گیرد و کسی نیست تا سر بر شانه‌هایشان بگذارند.

کرونا حقیقتی تلخ را به انسان یادآوری می‌کند؛ اینکه انسان تنهاست و در سخت ترین شرایط زندگی تنهاتر است.

 

پ.ن: عنوان مطلب مصرعی است از فروغ فرخزاد

 

 

 

بازدید : 576
شنبه 19 ارديبهشت 1399 زمان : 10:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فیلم، تئاتر و کتاب

تا به حال به پوچی رسیدید؟ به اینکه این همه تلاش می‌کنیم برای اندکی زندگی و بعد می‌میریم. بدترین قسمتش هم اینه که دنیا بی آنکه لطمه‌‌‌ای به کارش وارد بشه، ادامه داره بی آنکه ما در آن وجود داشته باشیم و گویی اصلا هیچ وقت نبودیم. فکر کردن به همین موضوع خودش یک رنج محسوب میشه. اما تکامل، رنج و پوچی انسان موضوع جدیدی نیست و متعلق به انسان مدرن هم نیست. این موضوع از هزاران سال پیش وجود داشته و اسطوره‌ی گیلگمش که به نوعی قدیمی‌ترین اسطوره‌ی جهان هم محسوب میشه به همین موضوع می‌پردازه .

اسطوره یا حماسه گیلگمش در مورد رنج، پوچی و در نهایت تکامل انسان حرف می‌زنه. گیلگمش آفریده‌‌‌ای خدا- انسان بوده و به نوعی واسطه‌ی میان خدا و انسان هم هست. او با ستمکاری بر سرزمین اوروک فرمانروای می‌کرده و مردم از دستش در امان نبودند. مردم از خدایان می‌خوان تا موجودی رو خلق کنه که از آنها در مقابل گیلگمش دفاع کنه. خدایان هم فردی به نام انکیدو رو خلق می‌کنند که یک انسانه. بعد از مبارزه‌ی گیلگمش و انکیدو، آن دو به هم علاقه مند می‌شن و با هم دوستی می‌کنند. دوستی با انکیدو باعث می‌شه تا گیلگمش دست از ستمکاری ش برداره. انکیدو انسانه و مرگ هم که حق او. پس به دلایلی خدایان انکیدو رو به خواب ابدی یا همون مرگ یا به عبارتی طبقه زیرین زمین می‌فرستن. مرگِ انکیدو برای گیلگمش که تازه با انسان آشنا شده، اولین رنج و شروع حیرانی و آشفتگیش می‌شه. او در حالیکه برای انکیدو مرثیه سرایی می‌کنه راه زیادی رو طی می‌کنه تا به کسی برسه که تا راز جاودانگی و نامیرایی رو بهش بگه. در این راه با آفریده‌های زیادی رو به رو می‌شه و همه بهش می‌گن که از مرگ گریزی نیست و باید زندگی رو چسبید و ازش بهره برد. سرانجام گیلگمش به اون فرد می‌رسه و بعد از حرف زدن‌هایی گیاه جاودانگی رو پیدا می‌کنه ولی اون رو نمی‌خوره. بلکه تصمیم می‌گیره تا اون رو با خودش به اوروک ببره تا مردم اونجا رو از مرگ نجات بده، اما موفق نمیشه و ماری گیاه رو می‌خوره. (به خاطر همینه که شاید شنیده باشین که میگن مار پوست می‌اندازه. یا مار رو نماد جاودانگی می‌دونن و معمولا ابدیت رو با یه مار که دور خودش حلقه زده و داره دُم خودش رو می‌خوره نشون می‌دن) بعد این همه گشتن و دست خالی برگشتن، همه‌ی وجود گیلگمش سرشار از بیهودگی میشه. او به اوروک بر می‌گرده و خودش را تسلیم مرگ می‌کنه.

داستان گیلگمش داستان انسان بودنه. گیلگمش تا زمانی که به بخش انسانی وجودش پی نبرده بود، رنج رو نمی‌شناخت اما همین که با بخش انسانی وجودش به خاطر دم خور شدن با انسانی دیگه آشنا شد، رنجش هم شروع شد. دلبستگی او به انکیدو و از دست دادن او نخستین رنجِ گیلگمش بود؛ رنجِ انسان شدن، رنجِ انسان بودن. باید بپذیریم که انسان تماما رنج و درده. حتی لذت‌های او نیز با رنج همراهه. او در خانواده به دنیا می‌یاد، دوست پیدا می‌کنه، دلبسته میشه و به مرور زمان و در طول زندگی باید رنج از دست دادن اونها رو تحمل کنه؛ آدم‌هایی که شاید حتی انتخاب شون هم نکرده باشه. رنج از دست دادن رو می‌تونیم بزرگترین رنج بدونیم در حالیکه در کنارش رنج‌های دیگه‌‌‌ای هم وجود داره. آگاهی خودش یه جور رنجه، دانستن، یه جور درده. پس جای گِله کردن از رنج نیست. نباید بگیم ما رنج می‌کشیم؛ بلکه باید بگیم ما در حال بزرگ شدن هستیم. ما در حال تکامل یافتن هستیم. ما انسانیم و انسان یعنی رنج.

پ.ن: عنوان مطلب مصرعی است از احمد شاملو

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 28
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 10
  • بازدید کننده امروز : 10
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 37
  • بازدید ماه : 860
  • بازدید سال : 1470
  • بازدید کلی : 42842
  • کدهای اختصاصی